تقدیر خداوند

0
69

جان می رود ز دستم، دستم بگیر یارا / پنهان نمانده سری تا گویم آشکارا
در کشتی شکسته بنشسته ام که شاید / روزی رسد که بینم آن یار آشنا را
افسانه های عالم از داستان عمرم / طرحی زخود نوشتند بر سنگ های خارا
جامی به من ندادند از آن می مطهر / تا راه را بجویم، همراه آن سکارا
آسایشی نداریم از دوستان بی مهر / هرگز ندیده بودیم از دشمنان مدارا
ان ساقی سحر خیز جامی به ما نداده ست / تا از سحر بگیریم بر دردها دوا را
آن پیر عاقبت بین از ما غضب نموده ست / حتما نمی پسندد، او کارهای ما را
عقل غریزی ما سر جهان ندانست / تا بنگرد به تحقیق تقدیر کبریا را
آیا شود که روزی دست مرا بگیرد / آن یار مهربانم تا بشکند قضا را

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید