(گفتگوی شاگرد و معلم)
گفت روزی به معلم شاگرد
ای به قربان تو جان و تن من
روز و شب در سخنم با تو ولی
لیک شاید که تو نشنیده سخن
عاصی از این همه تکرار، دلم
ذهن، بیچاره شد و خسته دهن
من و هر واژه اسیرت گشتیم
گر چه با عشق تو آزاد وطن
گریه از دوری تو سوزان است
و به من گریه کند زاغ و زغن
گل عمرم ز تو آباد شده است
سر برآورده ز هر خاک و لجن
نمره، اما شده سوزن بر تن
روز و شب داد زنم، هی، تو نزن
ذهن فرسوده شد از درس زیاد
تن نحیف است به هر پیراهن
از کلاس تو نباشم عاصی
چون که بدگوی تو باشد دشمن
دل من با تو به آرامش هست
در پناه تو گرفتم مأمن
من همانم که مرا ساخته ای
من ز تو گشتم و گشتی تو ز من
من ز هستّی تو گشتم موجود
ساختی جان مرا از خویشتن
این سخن را که معلم بشنید
گفت دور است ز تو چوب زدن
هر چه از من تو کشیدی به یقین
من ز تو بیش کشیدم ز محن
هر چه گفتم به تو نشنیده، رها
کرده ای، در همه جا، طول زمن
گر به پندم تو عمل می کردی
می شدی دور ز هر اهریمن
گفته بودم که چنان درس بخوان
که به مغز تو نباشد چو رسن
گفت سعدی که بخور اندازه
پُر خوری می کِشدت تا مدفن
درس اندازه، نشاط اندازه است
ز خودت این همه وسواس، فکن
خودشناسی قدم اول درس
لحظه لحظه ز خود آگاه شدن
نمره، معیار ز دانایی نیست
این بُت کهنه ی تحصیل، شکن
زندگی درس تو گر می گردید
می شدی مرد، چو مردان کُهن
دل من بهر تو اندر تپش است
جز تو اندر دل من شد قَدِغَن
عصرِ علم و عمل شایسته
باز آغاز شد از عشقِ خَفن
بوستانِ دل ما رنگین است
تازه شد از من و تو باغ و چمن
کشور از عشق، سراسر زنده است
گر بدانیم همه قدر وطن
حسن بشیر
16 اردیبهشت 1401